‌‌‌‌‌‌‌بیداری؟» وقتی میبینم درحال تایپه، نفسم حبس میشه. یک کلمه می‌نویسه: بله» فورا تایپ می‌کنم: بیا اینجا بخواب اگه روی کاناپه خوابت نمیبره» بلافاصله جوابش میرسه: از کی تا حالا نگران خواب من شدی آیدا جان؟» لبمو به دندون می‌گیرم. واقعا شرم آوره که به یه مرد پیشنهاد بدی کنارت بخوابه و اون مرد هم دست رد به سینه ات بزنه. توی دلم به خودم فحش میدم: -خاک تو سرت آیدا. خدا لعنتت کنه پتیاره‌ی سنده گل کلم تایپ میکنم: من همیشه به فکر تو بودم آقا» دو تا ایموجی که چشمای گربه شرکی هم داره تنگ جمله‌ام میذارم. پیامش رسید: عجب!» باز می‌نویسم: درضمن اگه آرتروز کمر بگیری عمه ماهی از چشم من میبینه» دوباره برام می‌فرسته: عجب!» احساس حماقت میکنم ولی هرمونای کوفتیم بازیشون گرفته متاسفانه! قبل از اینکه چیزی بنویسم، میبینم در حال تایپه: احیانا بیام بالا که باز مثل دیشب با من ور نمیری؟» چشام چارتا میشه! چی نوشته بود؟ چند بار پیامشو میخونم. مگه بامداد دیشب بیدار بود؟ فوری و با دستای لرزون تایپ می‌کنم: ور رفتن؟ نمی‌دونم از چی حرف میزنی؟» با پیام بعدیش نفسم بریده بریده بیرون میاد: تو دختر باهوشی هستی آیدا جان. خوبم می‌دونی از چی حرف می‌زنم» یه ایموجی لبخند می‌ذاره و من با بیچارگی چشمامو می‌بندم. در دفاع و تبرئه کردن خودم می‌نویسم: کنار نورا هم که می‌خوابم موهاشو نوازش می‌کنم، عادتمه» تا رسیدن پیامش رو به بیهوشی میرم. بلاخره با ترس به صفحه گوشی زل می‌زنم که دو تا پیام پشت سرهم دیگه میرسه: عجب!» بخاطر نورا هم تا صبح بیداری میمونی تا موهاشو نوازش کنی؟» پیام سومش بعد از اون دوتا روی صفحه ظاهر میشه: اونوقت نورا رو هم توی خواب میبوسی؟ اونم چندین بار؟» نفسم حالا کامل قطع میشه! دلم میخواد جامه دران، فرار کنم. محو بشم. بامداد دیشب بیدار بود و من داشتم کارای خاک بر سری میکردم؟ وای خدا همین الان منو بکش، راحتم کن. گوشی رو پرت میکنم. صورتمو توی بالشت فرو می‌برم و جیغ می‌کشم. محکم مشت میزنم و به خودم فحش میدم که صدای بامداد انگار که بغل تختم ایستاده باشه، به گوشم میرسه: -نگفتی؟ لبای نورا رو هم توی خواب میبوسی؟ یا فقط لطف و مرحمتت نصیب من شده؟❌❌❌

رمان ۲

‌‌‌‌‌‌-میخوای ماساژت بدم؟ بدون اینکه نگاهشو از روی کتاب برداره میگه: -فکر نکن نمی‌فهمم بچه جان! با چشای گرد شده زل میزنم بهشو می‌پرسم: -چیو؟ جواب میده: -شیطنت کردنتو. لبخندمو جمع و جور می‌کنم و بدجنس میشم: -من الان دارم شیطنت می‌کنم؟ بازم نگام نمی‌کنه ولی لب میزنه: -خیلی زیاد آیدا جان. و این اصلا به نفعت نیست! قلبم تند تند میزنه. حالم یه جوریه. دلم پیچ میخوره درست مثل امروز، بعد از بوسیده شدن لبام توسط لبای اون! می‌پرسم: -چرا به نفعم نیست؟ بلاخره چشمای خورشیدی و جذابشو میخ می‌کنه به صورتم. مردمکاش بین چشمام و لبام در رفت و آمده. بعد از مکث طولانی با صدای پایین و مخملی مردونه‌اش، جواب میده: -چون وقتی روی تختمی دیگه راه فراری نیست. نه برای تو و نه برای من! پس مثل یه دختر خوب پاشو برو توی اتاقت قبل از اینکه به ضررت تموم شه! نفسش موقع ادا شدن این جمله ها به صورتم برخورد می‌کنه و باعث میشه تنم گُر بگیره. با صدای خفه ای میگم: -اگه من بخوام امشب همه چی به ضررم تموم بشه، اونوقت شما چی میگی استاد الوند؟ توی کمتر از چند ثانیه خورشید چشماش آتیشم میزنه. منو میسوزونه و دوباره از میون خاکسترش مثه ققنوس دنیا میام. حالت چشماش وحشی میشن. درنده میشن. توو کسری از ثانیه به کمر پرت میشم روی تخت و بامدادی که روم خیمه زده جلوی لبام لب می‌زنه: -بهت میگم، خدا به دادت برسه امشب خانم آذرپناه.❌❌❌

رمان شماره ۳

توی ترافیک شلوغ اتوبان مونده بودم،از یه طرف رفتن به مهد سارا دخترم،از طرف دیگه داروهای مامان که باید بهش می رسوندم،فکر اینا کلافه ام کرده بود. سمت راستم یه ماشین با کلاس بود ،زن و مردی سرنشینش بودن،داشتن سر هم داد میزدن،خانومه انگار داشت خود زنی میکرد هی سر و صورت خودشو مورد نوازش قرار میداد،خنده ام گرفت،تو دلم گفتم چه مرگتونه خوشی زده زیر دلتون،هه. یهو یاد گذشته افتادم منم خوش بودم ،خیلی زیاد اونقدر که یه دفه زد زیر دلم،همه رو بالا آوردم؛ عشقم و شوهرم و زندگیمو خودمو،آره خودمم بالا آوردم. چه بهونه ها که نگرفتم سعید بیچاره چقدر خودشو به در و دیوار زد که بفهمونه بهم راهم اشتباهه،اما من کر شده بودم. بیخودی داد و فریاد میکردم،سر هر چیزی ایراد الکی میگرفتم،هعییی. البته بیخود نبودااا،خیر سرم دلباخته بودم به یه مرد نامرد که با زبون بازی منو خام خودش کرده بود.منم دنبال راهی بودم که از شر سعید راحت بشم. روز آخری که با سعید بودم و خوب یادمه مثل همین زن و مرد ماشین کناری،داد میزدیم سر هم. من کم آورده بودم و به سعید همه چیو گفتم،گفتم دردم چیه ،گفتم تو دیگه درمونم نیستی. بیچاره اول ماتش برد بعد کم کم به خودش اومد زد تو دهنم طوری لبم پاره شد منم دیوونه شدم زدمش،فحش دادم . سعید رانندگی میکرد اونم هوار میزد که چی برات کم گذاشتم،گفتم عشق قاه قاه خندید :عشق چه صیغه ایه زنیکه ی ه.ر.ز.ه داغ کردم،محکم هولش دادم کمربند نبسته بود اصلا نفهمیدم چی شد همش یه لحظه بود ،حواسم نبود در طرف راننده چند وقته خرابه در باز شد و بالا تنه ی سعید رفت بیرون ماشین،اتوبان بود و خیابون شلوغ تا اومد خودشو بکشه بالا یه ماشین با سرعت رد شد و من جیغ کشیدم فقط و از هوش رفتم وقتی بیدار شدم بیمارستان بودم دست و پام تو گچ بود و مادرم با لباس سیاه بالا سرم زار میزد سعید رفته بود به همین راحتی ،به همین دردناکی،هیچ کسی ام علتشو نفهمید همه فکر کردن سرعت بالای ماشین و در خرابش باعث این فاجعه شده. همه چیز برگشت به روال گذشته جز من ،منی که مونده بودم با عذابی که حالا شده کابوس هر شبم. ترافیک باز شده،از ماشین کناری خبری نیست،من موندم و تکرار زندگی تکراری ام،بدون سعید و حتی بدون عشق

رمان ها اپدیت میشود در روز های اتی به رمان ها اضافه میشود


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها